هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا جون در اسفند 1390

- هلیا جون دیروز صدایی شبیه صدای سکسکه زدی و سریع گفتی : مامان آروغ جدید بغشید نداره . مگه نه ؟ من هم گفتم : بله عزیزم درسته . - دیشب شام خونه مادرجون رقیه بودیم سر شام گفتی : مامان جون جات خوبه ؟ راحتی ؟؟ گفتم : آره دخترم .  بعد به بابایی گفتی : بابا جات خوبه ؟ راحتی ؟؟؟ بابا هم گفت : بله ..... بعد با خیالی راحت شروع کردی به غذا خوردن . قربون دل مهربونت گلم. - دیروز میگی : مامان جون اگه رفتم خیابون واسه شما دو تا کتاب قصه با  چند تا پنس خوشگل میخرم .الهی فدای دست و دلبازی ات برم من. - دیروز از دستشویی اومدی بیرون ولی شلوارت رو نپوشیدی . بابا گفت : هلیا سریع شلوارت رو بپوش وگرنه مجبور میشم باهات دعوا کنم . با اش...
16 اسفند 1390

یلدا مباااااااااااااااااارک

شب یلدا با خونواده عموها و عمه ها رفتیم خونه روستا . همزمان با شب یلدا ، جشن تولد مهرداد و میلاد ( پسرعمه های هلیا جون ) هم بود . - هلیا جون در کنار کیک تولد به شکل هندونه :     ...
10 اسفند 1390

روزهایی که نبودیم به روایت تصویر

بخاطر حجم بالای کار در اداره مدت نسبتا طولانی نتونستم بیام و وبلاگ رو آپ کنم . از همه دوستان گلم که تو این مدت به ما سر زدن و پیام گذاشتند ممنونم . هلیا جون این روزها خیلی ماشاءالله بلبل زبون شدی و واسه من و بابایی و اطرافیان دلبری میکنی . مادر جون کبری حدود 20 روزی بجنورد بود و رفت تهران تا ان شاءالله مقدمات ازدواج عمو حسین رو بچینه و ما هم بریم عروسی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. این نقاشی رو هلیا جون موقع رفتن مادرجون کشید و فرستاد واسه عمو جونش با تاکید فراوووووووون که عمو حسین نقاشی رو بزنه رو دیوار اتاقش : هلیا جون در مینی پارک دردونه ها: مامانی با غذای « حلقه مرغ و سبزیجات » در مسابقه اشپز...
5 اسفند 1390

هلیا جون در دیماه 90

عزیز دل مامان خیلی دوست داری گلها رو آب بدی : بقیه ادامه مطلب هلیا جون وقتی پلیس میشود : وووووووووووووووی ترسیدم نترس مامان ... منم ههههههههههههههههههه از کوچک به بزرگ : یسنا جون - هلیا جون - ایلیار جون     ...
25 بهمن 1390

زمستون و آدم برفی کوچولو

امسال زمستان سردی داریم و من بیشتر ترجیح میدم هلیا جون تو خونه باشه و سعی میکنم سرگرمی های خوبی تو خونه واسش فراهم بشه . صبح که مامان و بابا رفتن سر کار ، هلیا جون و اکرم جون رفتن کنار پنجره و دیدن اووووووووووووووووه چقدر برف اومده ،  خیلیییییییییییییییییی خوشحال شدن سریع شال و کلاه کردن و رفتن از حیاط کمی برف آوردن تا تو خونه ادم برفی درست کنن و یادگاری باهاش عکس بگیرن . البته تا اومدن من به خونه ادم برفی آب شده بود ! وقتی رسیدم خونه ، اکرم جون گوشی رو آورد و عکسهای هلیا و ادم برفی رو نشونم داد ، هلیا هم سریع رفت گوشی اسباب بازی خودش رو آورد و گفت مامان دکمه وسطی رو بزنی همه عکسها میاد بعد نگاه کن ... من هم کلید وسط ...
20 بهمن 1390

به یاد پدر

همه میگن که تو رفتی ... همه میگن که تو نیستی ... اما من میگم دروغه .... همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم ... اما من چشمهام به راهه... بی تو و اسمت بابا جون اینجا خیلی سوت و کوره ... ولی خوب این رو میدونم دل من خیلی صبوره ... برای دومین باره که 16 دی روز تلخ زندگیم از راه رسید و من سنگینی یک کوه رو در سینه ام  احساس میکنم ، بغض خیلی سنگینی پشت دیوار سکوتم بیتابی میکنه ، احساس میکنم دنیا دنیا حرف واسه نوشتن و گفتن از تو دارم ،یادش بخیر صبح ها صدای قرآن خوندنت سکوت خونه رو میشکست ، یادش بخیر پرده خونه رو کنار میزدی تا افتاب از پنجری بتابه تو خونه ، یادش بخیر صبح ها می رفتی نون داغ می خریدی و باز منتظر می موندی تا ما ا...
16 دی 1390
1